در ابتدای مسیرِ پیشرفت و سیستماتیک شدنِ سازمانها، به مفاهیمی چون مدیریت، دانش و کارایی برمیخوریم. آشنایی با این مفاهیم و پیادهسازیِ صرفِ آنها در یک سازمان، باعث میشود سازمانی داشته باشیم که فقط خوب کار میکند، ولی اهداف سازمانی، محقق نمیشود. بدین ترتیب، این سازمان، با ساختار درستِ انجام کارها آشناست، اما مجموعه ی این کارهای درست، شاید نتایج مطلوب و مورد انتظار سازمان را به همراه نداشته باشد!
دانش و مهارتِ انجام کارها در یک فرد و یا سازمان، باعث «شناخت» میشود، و شناخت، زمانی برای سازمانها کار میکند و باعث پیشرفت میشود که با «آگاهی» همراه باشد. آگاهی آن چیزی است که فرد و سازمان را در مسیر حرکت خود، متوجه تغییرات ساخته، و این توجه، خود باعث چارهسازی و ایجاد راهکار در سازمان میشود. طرح این مبحث، به ما گوشزد میکند که شناخت و دانش انجام کارها، زمانی موثر واقع میشود که این دانش در فرد و سازمان، به آگاهی بدل شود: آگاهی همان راهکارهای عملیاتی و اثربخش هستند.
چارهاندیشی و تعریف راهکارها در سازمانها، در اثر درک عمیقِ شرایط و قابلیتهای سازمانی اتفاق میافتد، و همان است که باعثِ توجه به اتفاقات درون سازمانی میشود. درنتیجه، همکاری و همراستا بودنِ فعالیتهای هر فرد در کنار فعالیتهای جمعی ـ در مسیر اهداف سازمان ـ شکل عملیاتی به خود میگیرد.
آنچه که امروز مورد نیاز سازمانهاست، آموزشِ چگونگیِ انجام درستِ کارها نیست، بلکه «ایجاد حساسیت و درک عمیق از تاثیر انجامِ درست فرآیندها» در سازمان است. امروز نیازمند سازمانهایی هستیم که دانش خود را بر «آگاهی» سوار کنند و روح تعامل را در بخشهای مختلف سازمان به جریان در آوردند. آنچه که ضرورت دارد، رفعِ احساسِ بیتفاوتی در سازمان است ـ به علت نبود آگاهی؛ اینکه حساس بودنِ تمامی افراد سازمان نسبت به آنچه که انجام میدهند و تاثیر آن در سازمان و جامعه، ما را به سمت خلاقیت در نحوهی انجام کارها هدایت میکند.
مشاوران، نقش حیاتیتری در پیادهسازیِ استاندارهای مختلفِ انجام کارها دارند؛ اینکه در سازمانها باید خلق ارزش کرد، و فراتر از تعریفِ «هدفهای زیبای تحقق نیافتنی»، باید رسالتهای فردی را در جهتِ رسالتهای سازمان، تعریف و محقق ساخت. از ارزشهای سازمانها، توسعهی آگاهی است، و توسعهی آگاهی در هر فرد، منجر به افزایشِ اثربخش بودنِ او میشود، و این اثربخش بودن، تمرکز را برای استفاده از دانش، افزایش میدهد. بطور خلاصه، با در تعادل قرارگرفتنِ ذهن، روح و جسم، مسیر توسعه ی آگاهی شروع میشود. اما این مهم، به علتِ ورودِ پارازیتهای تکنولوژی ـ که باعث بزرگتر شدنِ درگیریهای ذهنی میشود ـ اتفاق نمیافتد؛ بنابراین، تمرکز کم شده و اثرگذاری آن کمرنگ تر میشود و آنگاه سیستمهای ذهنی، روح خود را از دست میدهند و دانشِ بدون آگاهی، و کاراییِ بدون اثربخشی، و مدیریتِ بدون رهبری در سازمان اتفاق میافتد.
به صورت خیلی ساده میتوان نتیجه گرفت که عدمِ وجود آگاهی در افراد، باعث میشود در تعاملات و ارتباطاتِ خود، به خوبی عمل نکرده، و این افراد، همانهایی هستند که در نقش مدیر، ضعیف عمل کرده، و مدیرانِ ضعیف هرگز نمیتوانند باعث پیشرفت سازمانها شوند. و بالعکس، وجود آگاهی در افراد، باعث ایجادِ روابطی عمیق، برقراری ارتباطاتی بامنافع دو طرفه، همفکری و سینرژی میشود: روابطی با این ویژگیها ـ که ناشی از تکنیکهای تعاملیِ درست است ـ باعث دیگرخواهی در سازمان شده، و منافع رسانیِ سازمان را به تمامیِ ذینفعان افزایش میدهد.
سازمانهایی که به دنبال منافع رسانی به کلیهی ذینفعانِ خود هستند، در تدوینِ استراتژیهای کلان خود، توسعهی برنامه های بازاریابی و حتی در توسعهی سرمایه های انسانی خود موفق خواهند بود.
آنچه که فرای واژهها و تکنیکهای توسعهی فردی و سازمانی و شناختِ افراد و تعاملاتِ سازمانی باید به آن توجه داشت، مفهومی به سادگیِ «آگاهی» است. آگاهی، در تمامیِ سطوح، فراتر از دانشِ انجام کارها و حساسیت نسبت به تاثیرِ هر تصمیم و فرآیند در سازمان و جامعه است: آنچه که باعث میشود ما درک عمیقتری نسبت به تغییرات و جزئیاتِ انجامِ امور داشته باشیم و بطور فعالانه، به دنبال راهکار و راه حل موضوعاتِ مختلف باشیم. مفهمومی که به سادگی در سازمانها فراموش شده و سازمانها را دچار چالشهای عمیقی در حوزه ی بهره وری میکند.